سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سه شنبه 94/6/24 1:2 عصر

 

پنجره را می گشایم
همه چیز عادی است ...
آسمان و خورشید و ابرها
همه چیز سرجایش است!
هنوز هم زندگی جریان دارد
من نفس میکشم
اما نه ...

از پنجره دور میشوم
چیزی درونم آشوب به پا میکند
حسی ناشناخته
کمی غریب و دردناک شاید هم پرهیجان !!
چیزی درون قلبم سنگینی میکند
من دیگر ان دخترک شاد 7 ساله نیستم که تنها دغدغه اش
کثیف شدن لباس عروسک آواز خوانم
که پدر از ماموریت اخر برایم آورده بود
و بسیار روی ان حساس بودم نیستم !!
بزرگ شده ام ...20 سال دارم !!
دو دهه از زندگیم گذشته است
گذشته ای دارم که نمیدانم افسوس تمام شدنش را بخورم یا سرخوش باشم از گذشتنش!!
گلویم خشک شده... قلبم سنگین شده ...
چه بر سر من آمده ؟؟ از کی من اینگونه ام ؟؟
آها...عصر بود  یک عصر شهریوری...
بی حوصله به سمت پارک محله مان حرکت میکردم
سر به هوا و با شیطنت کوچه هارا طی میکردم
ته کوچه صدف که رسیدم
کیف زرشکی دسته دارم دستپاچه و بی قرار
مرا به این طرف و آن طرف میکشید
گیج و مبهوت سعی در کنترلش داشتم ....
اما مگر مهلت دلجویی به من میداد ؟؟
امان از دست کیف زرشکی دسته دارم که عاشق آیینه بغل پرشیای سفید رنگت شد
و نگاه مان را تلاقی داد....
چند ثانیه ما شدیم ...
آن چند ثانیه را با جان دلم نگاهت کردم ...
تو اما مغرور و رسمی از کیف سر به هوایم گله میکردی...
حتی دعوا کردنت را هم دوست داشتم ...
فریاد که میزدی....رگ ملتهب شده ات ...
آرزو میکردم چند ثانیه دیگر دعوایم کنی...
از من خسارت بخواهی ...
و من ....
با کمال میل دلم را به عنوان خسارت به تو بسپارم ...
اما امان از تعصب و مردانگیت ....
امان از غرورت ...


سر به زیر انداختی و سوار بر رخش سفیدت
کیف زرشکی دسته دارم را

دلباخته و دلتنگ رها کردی و رفتی...!

HamRaZ