سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شنبه 94/6/28 6:34 عصر

باران
می بارد
و
من
دلتنگم...!

دلتنگ کسی که حتی اسمش را هم نمیدانم ...
انکه که با پرسه در تنها عاشقانه مان یا بهتر بگویم مجادله مان
بی اختیار حسی تلخ توآم با آرامش به من هدیه میکند ...
کیف زرشکی ام را درآغوش میگیرم ..او حال مرا میفهمد ...
چه بگویم خوب من ....
آمدی و مثل اکسیژن برای نفس تازه کردی روح و جانم را ...
در خیالم زیر باران پاییزی دوشادوش هم قدم میزنیم ...
تو مراقبی قطره های باران میهمان پالتوی چرم مشکی رنگ ات نشود ...
و من نگران مردی که  ته آرزوی من است ...
ساعتها بی هیچ سخنی راه میرویم و کوچه ها را متر میکنی...
و من دستپاچه از حضور تو به برگهای خشک پاییزی التماس میکنم
التماس میکنم تا به صدا درآیند و سکوت را بشکنند!
تا بعد ها بگویم به احترام نیایش برگهای زرد و نارنجی پاییزی حرفی نزدی!
 صدای قدم هایی به اتاقم می آید...
پس آمدی که جبران مافات کنی جان دلم ...
.
.
.
مینا ؟؟؟
باز داری چیکار میکنی؟؟؟
این کاغذارو واسه چی مچاله کردی؟؟؟
اتاقتو بهم ریختی دوباره ؟؟؟
دختر تو کی بزرگ میشی اخه ؟؟؟
من چقد باید از دست تو بکشم ؟؟؟
مادرم اخم بر پیشانی انداخت و با چشم غره ای تلخ اتاق را ترک کرد...
من بزرگ شدم مامان....!
بزرگ شدم ....!

HamRaZ


# قسمت اول_ کیف زرشکی دسته دارم...