سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکشنبه 94/6/8 3:58 عصر

ای کاش حواست نباشد
از خانه بیرون بزنی
من به کوچه بیایم و
به باران فکر کنم

ادامه مطلب...

یکشنبه 94/6/8 3:46 عصر

من عادت کرده ام

شعرهایم را

با لهجه ی مردی بنویسم

که زبانِ مادری اش را

فراموش کرده

و ماه هاست

با لحنِ تبدارِ آغوشش

برایم سپید می گوید

ادامه مطلب...

شنبه 94/6/7 5:5 عصر

صبح صدایت کردم
اصلا به روی خودم نیاوردم
که نیستی...

عباس معروفی


: )
شنبه 94/6/7 4:55 عصر

حرف برای گفتن زیاد بود
وقت کم...

بوسیدمت

سمانه سوادی


شنبه 94/6/7 4:40 عصر

تظاهر می کنم که ترسیده ام
تظاهر می کنم به بُن بَست رسیده ام
تظاهر می کنم که پیر، که خسته، که بی حواس!
پَرت می روم که عده ای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل...
علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی...!

ادامه مطلب...

شنبه 94/6/7 4:36 عصر

می خواستم چشمهای تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت و گو گفتم:
تو ندیدیش...!؟

ادامه مطلب...

شنبه 94/6/7 4:28 عصر

بیاا...

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر

ادامه مطلب...

<      1   2   3   4   5      >