تظاهر می کنم که ترسیده ام
تظاهر می کنم به بُن بَست رسیده ام
تظاهر می کنم که پیر، که خسته، که بی حواس!
پَرت می روم که عده ای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل...
علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی...!
دستم به قلم نمی رود
کلماتم کناره گرفته اند
و سکوت... سایه اش سنگین است،
و خلوتی که گاه یادم می رود خانه ی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ دانایی ست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی ست
چقدر...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خسته ی خراب
از خوابِ زندگی می لرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتم، راضیم، رها...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسوده ی سایه به آفتاب برگردم.
سید علی صالحی