دوشنبه 94/6/16
•
10:17 صبح
دستانم که یخ میکند تازه میفهمم زنده م !
انقد بوی درد مشامم را پر کرده که تا بوی خوشی می آید حالت تهوع به من دست می دهد...
حالم بهم میخورد از همه آن هایی که
با میله های اهنی به دیوار اتاق انفرادیم کوبیدند
و من هرچه بیشتر گوش هایم را میگرفتم بیشتر آن صدای گوش خراش را میشنیدم ...
اشک میریختم و فریاد سر میدادم ...
و تو سختگیر تر از هر زندانبانی تنها قهقهه میزدی و به شدت صدا می افزودی...
رام میشدم و به حرف می آمدم ...
هرچه تو می خواستی را تکرار میکردم و می نوشتم ... .
هرچه تو می خواستی را تکرار میکردم و می نوشتم ... .
یک اثر انگشت بی جان ....
امضایی از من بی هویت .....
امضایی از من بی هویت .....
و .....تمام!
HamRaZ
MiNaa
•
نظر