چرا وقتی می روی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی…
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف می کنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمی گرفتم
_______________________
چه آرزوی دل انگیزی ست!
نوشتن افسانه ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو …
چه آرزوی شورانگیزیست!
تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان
ورق زدنش،
دست به آن کشیدن،
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی …
چه افسانه ی قشنگی
به تنت می نویسم
بانوی من !
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم.
___________________________
می دانی؟
حتا صدای قلبم هم نمی آمد
انگار همه اش را برای نفس هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم
که خدا مرا
بی تو نبیند!
___________________________
دست های تو
مرا به خدا می رساند
و دستهای من
مرا به تو
پله پله پُر می شوم
از خودم، از تنم
ساغری می شوم به دستت
نگاهت را بر تنم بریز ...
و بنوش.
_____________________
نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط میخواستم بدانی
آره آقای من!
انگار که ساعتاز همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنیاش از زندگی منافتاد
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها رارنگی رنگی میکردم
که زودتر بیایم توی بغلت
_________________________
می خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت را بگیرم
ببرم رستوران مکزیکی؟
چی سفارش بدهم
که بیشتر از من دوست داشته باشی؟
یک لقمه بگذارم دهن تو
یک لحظه نگاهت کنم؟
چی می نوشی؟
_______________________
...
می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمی خواهم
فقط باش
همین!
"عباس معروفی-پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون /