من عادت کرده ام
شعرهایم را
با لهجه ی مردی بنویسم
که زبانِ مادری اش را
فراموش کرده
و ماه هاست
با لحنِ تبدارِ آغوشش
برایم سپید می گوید
تظاهر می کنم که ترسیده ام
تظاهر می کنم به بُن بَست رسیده ام
تظاهر می کنم که پیر، که خسته، که بی حواس!
پَرت می روم که عده ای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل...
علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی...!
می خواستم چشمهای تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت و گو گفتم:
تو ندیدیش...!؟
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر